من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

فردا...

صداتو شنیدم... 

چقدر مهربون با من حرف می زدی و من پر از اشتیاق نگاه های تو بودم... 

کاش بودی و من با همه ی وجودم نگاهت می کردم... 

گفتی فردا می آیی... امیدوارم که بیایی... 

چون که خیلی دلتنگت هستم... 

هیچ وقت باور نمی کردم که تا این اندازه دلتنگت بشم... 

هیچ وقت باورم نمی شد که تا این حد وابسته ی تو باشم... 

نه من به تو عادت نکردم چون عادت پایان یک عشقه... 

من با همه ی وجودم به تو وصل شدم با همه ی وجودم به تو گره خوردم... 

دلم تنگه برای تو... برای صدات... برای چشمات... برای نگات... برای حرفات... برای دستات... 

دلم واسه قدم زدن کنارت تنگه... 

دلم واسه همه ی وقتایی که اذیتم می کردی و حرصمو در می آوردی تنگه... 

دلم واسه همه ی لحظه ها...همه ی لحظه های با تو بودن تنگه... 

دلم تنگه واسه گرمای دستات... 

 

دستامو که می گیری... 

ــ سپهر! دستاتو می خوام... 

 

 

                                                                            نیلوفر آبی تو... 

تا انتظار...

صدای ممتد بوق تلفن... 

دو ساعت و نیم میشه که زنگ می زنم و این صدا در گوشم می پیچه... 

تمام بدنم سرده و با همه ی وجودم منتظر شنیدن صدات هستم... 

قرار بود تا قبل از ساعت نه خودت زنگ بزنی اما... 

یک بار دیگه شماره ای که حالا دیگه حفظ شدم رو می گیرم مرد جوونی گوشی رو بر می داره و من از فرط خوشحالی صدام می لرزه... میگم ببخشید آقا می تونم با... 

صدای موسیقی شادی در گوشم میپیچه معنیش اینه که باید منتظر بمونم... 

مرد جوون مجددا گوشی رو بر می داره و میگه: نیستن الان خانوم... لطفا دیگه امشب زنگ نزنین... 

با صدایی که از اندوه می لرزه می گم: ممنون آقا و تلفن رو قطع می کنم... 

خیلی دلتنگت بودم ولی تو حتی یادت نبود که منو منتظر تلفنت گذاشتی... 

شاید... شاید...  

مهم نیست... 

 

 

 

 

از حقیقت تا دروغ فاصله خیلی کمه  

نه دلم تنگ نشده تنها دروغمه... 

 

 

اومدم تا حرفایی که زدمو پس بگیرم... 

ساعت ۱۰:۱۶ تلفن زنگ زد و این تو بودی که با صدای مهربونت اسم منو صدا می زدی و می گفتی نیلو دلم واست تنگ شده و هر دومون گریه می کردیم... 

دوستت دارم عزیز دلم آسمون آبی من... 

منو ببخش که فکر کردم یادت رفته که قرار بوده بهم زنگ بزنی... 

 

 

و ناگهان مرا به نام کوچکم صدا می کنی  

گنجشک هایم به سرزمین تو کوچ می کنند  

و من با این همه بیابان که هیچ هم بهار نمی شود  

فصل ها را گم می کنم....

 

 

                                                                           نیلوفر آبی

دلتنگی...

دلتنگ نشسته ام... 

با خودم می گویم می آیی... 

دلتنگ خاطرات گذشته ام... 

با خودم می گویم می آیی... 

دلم گرفته... کسی نیست تا اشکامو پاک کنه... 

فقط با عکست حرف می زنم... 

واسم مهم نیست که دیگران مسخره ام کنن و بگن مگه چند روزه که رفته زود بر میگرده... 

واسم مهم اینه که دلتنگ توام... 

واسم سخته دوری از تو... 

هیچ کس جای تو رو واسم پر نمی کنه... هیچ کس... 

امروز روز عشقه... 

همه ی عاشقا با هم میرن بیرون با هم خوش می گذرونن اما من حتی نمی تونم صداتو بشنوم...   

 سپهر... سپهر... 

                           

 

                                                                          نیلوفر آبی                                                                                            

در برابر خودم....

 

اینجا که هستم از درون می بارم... تو اشک چشم هایم را نبین هوای دلم بسی ابری ست... آنگاه که سکوت با همه ی حجم تهی خود لحظه هایم را می فشارد گلویم سخت درد می گیرد از بغض لحظه های تنهایی... اما ای کاش این سکوت را باور کنم... باور می کنم اما دست هایم خالی است و دلم پر از احساسی که هیچ کس نفهمید چیست....

ادامه مطلب ...

من...بال هایم...اشک هایم...احساسم...

قطره های احساسم کجاست؟ خدایا! با تو صحبت می کنم...مرا می شنوی؟؟؟

این روزها به تو می نگرم... به تو و به همه ی مهربانی هایت و به هم ی حرف هایی که با تو زدم و تو فقط گوش دادی و من فکر می کردم که نمی شنوی اما تو با آن نگاه های مهربانت...با آن چشم های آسمانی ات...به فاصله ی چندین ساعت زمینی به من نشان دادی که همه ی حرف هایم را با جان و دل گوش دادی اما...اکنون اشک هایم کجاست...

بال هایم کجاست...آن دو بال سفید و قوی من کجاست...همان دو بالی که مرا تا اوج ها

می برد تا اوج حضور تو...آنگاه من زیر سایه ی نگاهت می نشستم بالهایم را به روی وجود تکیده و غمگینم می کشیدم و با دل سنگین و پر از اندوهم اشک می ریختم واشک می ریختم وتو...وتو...با آن صدای بهشتی که طنینش همواره آرامش ناب قلب من است با من سخن می گفتی...اشک هایم را پاک می کردی و من باز حس می کردم که از تو پرم...

ازتو و نگاه های عاشقت...چشم های پر از احساست...اما اکنون تو بگو اشک هایم کجاست...احساسم کجاست...دو بال سفید و کوچکم کجاست...؟

ادامه مطلب ...