خدایا تو موسیقی ناب بودی و من همچون نتی فالش نتوانستم میان طنین دلنواز تو رسوخ کنم...
تنها شدم...بدون تو موسیقی وجودم سرشار از فالش های مکرر شد...
اما وقتی باران بارید دوباره دیدمت که آمدی پشت پنجره ی اتاقم و برایم تصنیف باریدن را نواختی... تو می نواختی و من از شوق دیدار دوباره ات فقط می گریستم...و ناگهان... وناگهان با همین گوشهایم شنیدم...حس کردم که چگونه هق هق گریه هایم با تصنیف زیبای باران تو هم کوک و هم آواست... باری دیگر دل مرا با هارمونی گریه هایم با نوای باران تو لرزاندی...و من ازهمان لحظه دانستم که می شود نت فالش نبود...
سازم را برداشتم و شروع کردم به نواختن تنها برای تو و برای دلم... نت فالشی به گوشم نرسید.
نیلوفر...
و این یعنی زندگی.................
مرسی.............
سلام سپهر جان.....ببخش چند وقتی نبودم......مرسی که بهم سر میزدی......پرسیده بودی غم داری اره اما خودمم علتشو نمیدونم.......راستی ا۱ت جالب بود....بازم پیشم بیا...موفق باشی...بای
خیلی حس قشنگی بوذ.امیدوارم یه روزی بتونی آهنگ بسازی با این ساز.