دختران ِ دشت
دختران ِ انتظار
دختران ِ امید ِ تنگ
در دشت ِ بیکران
و آرزوهای بیکران
در خُلقهای تنگ
دختران ِ خیال ِ آلاچیق ِ نو
در آلاچیقهایی که صد سال
از زره ِ جامهتان اگر بشکوفید
باد ِ دیوانه
یال ِ بلند ِ اسب ِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...
□
دختران ِ رود ِ گِلآلود
دختران ِ هزار ستون ِ شعله به تاق ِ بلند ِ دود
دختران ِ عشقهای دور
روز ِ سکوت و کار
شبهای خستهگی
دختران ِ روز
بیخستهگی دویدن
شب
سرشکستهگی
در باغ ِ راز و خلوت ِ مرد ِ کدام عشق
در رقص ِ راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوان ِ فوارهیی ِتان را
خواهید برفراشت؟
□
افسوس
موها، نگاهها
بهعبث
عطر ِ لغات ِ شاعر را تاریک میکنند
دختران ِ رفتوآمد
در دشت ِ مهزده
دختران ِ شرم
شبنم
افتادهگی
رمه
از زخم ِ قلب ِ آبائی
در سینهی کدام ِ شما خون چکیده است؟
پستان ِتان، کدام ِ شما
گُل داده در بهار ِ بلوغاش؟
لبهایتان کدام ِ شما
لبهایتان کدام
بگویید
در کام ِ او شکفته، نهان، عطر ِ بوسهیی؟
شبهای تار ِ نمنم ِ باران ــ که نیست کار
اکنون کدامیک ز شما
بیدار میمانید
در بستر ِ خشونت ِ نومیدی
در بستر ِ فشردهی دلتنگی
در بستر ِ تفکر ِ پُردرد ِ راز ِتان
تا یاد ِ آن ــ که خشم و جسارت بود
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلهی آتش را
در چشم ِ باز ِتان؟
□
بین ِ شما کدام
ــ بگویید
بین ِ شما کدام
صیقل میدهید
سلاح ِ آبائی را
برای
روز
انتقام؟
احمد شاملو
از فـراق دوری تـــو مـسـت و حیـرانـم هنــوز
بـا نـبـودت روز و شب سر در گـریـبـانم هنـوز
حـرف هایـت می دهـد بـوی صـفـا و همدلی
مـن بــه دنـبـال امـیـد چـشـم زیـبـاتـم هـنـوز
مهربـانـا خنـده ات چون شهد شیـرین عـسل
مـن بـه یـاد خنـده های پـر مهر زیبـاتـم هنـوز
کـی بــه آخــر می رسـد ایـن انتظار من خـدا
من به یادت روز و شب مجنون و فرهادم هنوز
باز باران می بارد و من
باز باران می بارد و من در اوج دلتنگی برایت اشک می ریزم
باز باران می بارد و من برایت مینویسم . شاید بخوانیش
می نویسم بر قطرات ریز باران تا بگویند غم دلم را
بگویند غم دلم را بر شیشه ی پنجره ی دل مهربانت
عجب حکایتی ست این طپیدن دل
رسم تلخی ست رسم این روزگار . گاه با توست گاه با دیگری
گاه تو را به عرش می برد و گاه به اوج شرمگینی یک دل تنها دچارت می کند
شاید با دستهای مهربان تو ، شاید با دستهای بی رحم رهگذری
چه بگویم از روزیهایی که گذشت . وقتی در غربت غمگنانه ی روزگارم
پس دستان گرمت را به من بده و مرا تنها نگذار
چشمان زیبایت را به چشمان من بدوز تا من مالک تمام عالم شوم
زندگی خالی است ... پر کنید آن را
زندگی یک مشکل است ... با آن روبرو شوید
زندگی یک معادله است ... موازنه کنید
زندگی یک معما است ... آن را حل کنید
زندگی یک تجربه است ... مرور کنید
زندگی یک مبارزه است ... قبول کنید
زندگی یک کشتی است ... با آن دریانوردی کنید
زندگی یک سوال است ... جواب بدهید
زندگی یک موفقیت است ... لذت ببرید
زندگی یک بازی است ... برنده و پیروز شوید
زندگی یک هدیه است ... آن را دریافت کنید
زندگی دعا است ... آن را به طور یکنواخت بخوانید
زندگی درد است ... آن را تحمل کنید
و زندگی من تو هستی...
چه میشود که اگر دلم رنگ چشمان تو باشد ؟ چه میشود اگر روزگارم آبیچشمان تو باشد ؟ چه میشود اگر آسمان آبیبودنش را از تو بگیرد و چه میشود اگر چشمان من در چشمان تو گل آرزو بچیند . آنقدر از این چه میشدها در درونم انباشته دارم که تا سالیان به درازای عمر تهی نخواهد شد . وقتی که امدی دنیای شقایق هایم همه رنگ بیداری گرفت . وقتی که آمدی کودک خفتة احساسم میل به بازی گرفت . وقتی که آمدی خیابان شلوغ خیالیم از برای تو خالی شد . چه بیقرار است این دل آشفتهام که در یاد تو بیداد می کند . رفتهای او افسوس که صد حدیث آرزو از تو در من جا مانده است .
کاشها همه از پی واژه به دنبال تدبیر روزگار پژمردند و مردند و رفتند و تو ماندی ! تو ماندی تا من تنها نباشم ، تو ماندی تا من شیدا نباشم ، تو ماندی تا من تنها نباشم . چه تنها شدم با آمدن تو که حضورت ویران کنندهتر بودنت است . چه آمدنی که همه شب دلم در پی دلت و صدایم در پی صدایت آویزان هر کوی برزن میشود . حس غریبانهای از گریه دارم برای تو . حسن غریبانه ای از غربت دارم برای تو و حس شورانگیزی از التماس و خواهش و فریاد .
بیا و بگذریم از هیاهوی این خیابان شلوغ . بیا و گذر کنیم از این چهار راه انتظار زندگی . بگذار هرکه آید خود بخواند حدیث زندگی را ، بگذار هرکه میاید ببیند این سیه روزی دل ما را .
دلم از روزگار سیاه سیاه تر شده است . دلم از بادبان قضا رونده تر . پری ندارم که بالی به سویت بگشایم ، بالم شکسته است در این ماتمکدة غریب . دلی ندارم که برای قصه بخوانم ، دلم را شکستهاند در این وادی پر اضطراب و تشویش . باشد که بمانی برای آنکس که به امید تو زنده است ، افسوس که او نمی داند این چشمان تو مار خوش خط و خالی است که می دزدی زندگی را از کف او و در یکی از همین چهار راههای زندگی رهایش میکنی . رهایم کردی و رفتی و رفتی و رفتی تا گم شدی و ندیدمت که چه شدی و به کجا رفتی ؟ اما می دانم که رفتهای و دیگر نیستی و نخواهی بود که بیایی و ببینی روزگار واویلای مرا . خوش به مرامت که خوب شیشة دل میشکنی .
روزگار با تو همان خواهد کرد که با دلم کردی . روزگار با تو همان خواهد کرد که بر سر پیمانه دل من ریختی . چه شرابی بود این شراب لبانت که هر لحظه مرا با وجود نبودش و محروم از بوسیدنش مست تر می کند . گذشتی و رفتی و رمیدی و پریدی . چه پرندهای شد و یکباره پریدی . پرندة دلم ! می دانی با وجود همة بودنهایی که از تو نبود شد ولی باز هم دوستت دارم .