من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

با کشورم چه رفته است


با کشورم چه رفته است

...که زندان‌ها

از شبنم و شقایق

سرشاراند

و بازماندگان شهیدان

انبوه ابرهای پریشان و سوگوار

درسوگ لاله‌های سوخته

می‌بارند

با کشورم چه رفته است

که گل‌ها هنوز

سوگوارند

با شور گردباد

آنک

منم

که تفته ‌تر از گردبادها

در خارزار بادیه می‌ چرخم

تا آتش نهفته به خاکستر

آشفته ‌تر ز نعره‌ ی خورشید‌های تیر

از قلب خاک‌ های فراموش

سرکشد

تا از قنات حنجره‌ ها

موج خشم و خون

روی غروب سوخته‌ ی مرگ پرکشد

این نعره ‌ی من است

این نعره ‌ی من است

که روی فلات می ‌پیچد

وخاک‌ های سکوت زمانه ‌ی تاریک را

می ‌آشوبد

و با هزار مشت گران

بر آب‌ های عمان می ‌کوبد

این نعره ‌ی من است

که می‌ روبد خاکستر زمان را

از خشم روزگار

بعد از تو ای

ای گلشن ستاره دنباله داراعدام

ای خسرو بزرگ

که برق و لرزه در ارکان خسروان بودی

ای آخرین ستاره

خونین ترین سرور

در باغ ارغوان

در ازدحام خلق

در دور دست و نزدیک

من هیچ نیستم

جز آن مسلسلی که در

زمینه‌ی یک انقلاب می‌ گذرد

و خالی و برهنه و خون آلود

سهم و سترگ و سنگین

در خون توده‌ های جوان

می‌ غلتد

تا مثل خار سهمناک و درشتی

روییده بر گریوهای گل سرخ

آینده را بماند در چشم روزگار

یاد آور شهادت شوریدگان خلق

در ارتش مهاجم این نازی، این تزار

ای خشم ماندگار

ای خشم

خورشید انفجار

ای خشم

تا جوخه ‌های مخفی اعدام

در جامه‌ های رسمی

آنک

آنک هزار لاش خوار ای خشم

مثل هزار توسن یال افشان

خون شهید بسته است

بر این ویران

دیگر ببار

ببار ای خشم

ای خشم

چون گدازی آتشفشان ببار

روی شب شکسته استعمار

اما دریغ و درد

که جبریل ‌های اوت

با شهپر سپید

از هر طرف فرود می ‌آیند

و قلب عاشقان زمان را

با چشم و چنگ و دندان

می ‌خایند

و پنجه ‌های وحشت پنهان را

با خون این قبیله

می ‌آلایند

با این همه شجاع

با این همه شهید

با کشورم چه رفته است

که از خاک میهن گلگون

از کوچه ‌های دهکده

از کوچه‌ های شهر

از کوچه‌ های آتش

از کوچه ‌های خون

با قلب سربداران

با قامت سیام

انبوه پاره پوشان

انبوه ناگهان

انبوه انتقام

نمی ‌آیند

چشم صبور مردان

دیری‌ ست

در پرده های اشک نشسته است

دیری ‌ست

قلب عشق در گوشه‌ های بند

شکسته است

چندان ز تنگنای قفس

خواندیم

که از پاره‌ های زخم

گلو بسته است

ای دست انقلاب

مشت درشت مردم

گل مشت آفتاب

با کشورم چه رفته است
                                                                        سعید سلطانپور

نثار شب های خاموش مادرم!

اهل کاشانم

روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.

دوستانی ، بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است...


لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی ” تکبیره الاحرام” علف می خوانم،
پی “قد قامت” موج.

کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.

“حجر الاسود” من روشنی باغچه است.

اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، … می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.

اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک “سیلک”.
ادامه مطلب ...