من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

زمین(II)

انسان دیگر باره گفت:- راز پیامت را اما چگونه می توانستم دریابم؟

- می دانستی که منت عاشقانه دوست می دارم

(زمین به پاسخ گفت).می دانستی.

و تو را من پیغام کردم از پس پیغام به هزار آوا

که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می رسد.

پیغامت کردم از پس پیغام که مقام تو جایگاه بندگان نیست

که در این گستره شهریاری تو و آنچه تو را

به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان

که مهر زمین است.- آه که مرا در مرتبت

خاکساری عاشقانه بر گستره ی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود

که سرسبز و آباد از قدرت های جادویی تو بودم

از آن پیشتر که تو پادشاه جان من به خربندگی آسمان

دستها بر سینه و پیشانی به خاک برنهی و مرا چنین به خواری در افکنی.

انسان اندیشناک و خسته و شرمسار از ژرفهای درد ناله ای کرد.

و زمین هم از آن  گونه در سخن بود:

- به تمامی ازآن تو بودم و تسلیم تو چون چار دیواری خانه ی کوچکی.

تو را عشق من آن مایه توانایی داد که بر همه سر شوی.

دریغا گناه من همه آن بود که زیر پای تو بودم!

تا از خون پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم

همچون مادری که درد مکیده شدن را تا نوزاده ی دامن خود را

از عصاره ی جان خویش نوشاکی دهد.

تو را آموختم من که به جست و جوی سنگ آهن و روی

سینه ی عاشقم را بدری.و این همه از برای آن بود

تا تو را در نوازش پر خشونتی که از دستانت چشم داشتم

افزاری به دست داده باشم.اما تو روی از من برتافتی

که آهن و مس را از سنگپاره کشنده تر یافتی که هابیل را

در خون کشیده بود.و خاک را از قربانیان بدکنشی های خویش بارور کردی.

آه زمین تنها مانده!زمین رها شده با تنهایی خویش!

انسان زیر لب گفت:- تقدیر چنین بود.مگر آسمان قربانیی می خواست.

- نه که مرا گورستانی می خواهد!(چنین گفت زمین).

و تو بی احساس عمیق سر شکستگی چگونه از ((تقدیر))

سخن می گویی که جز بهانه ی تسلیم بی همتان نیست؟

آن افسونکار به تو می اموزد که عدالی از عشق والا تر است.

- ذریغا که اگر عشق به کار می بود هرگز ستمی در وجود نمی آمد

تا به عدالتی نابکارانه از آن دست نیازی پدید افتد.

- آنگاه چشمان تو را بر بسته شمشیری در کف می گذارد

هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه ی گاو آهن کنی!

اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!

دریغا ویران بی حاصلی که منم!

***

شب و باران در ویرانه ها به گفت و گو بودند که باد در رسید

میانه بهم زد و پر هیاهو.

دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسر خاک

و به خاموشباش های پر غریو تندر حرمت نگذاشتند.

***

زمین گفت:- اکنون به دوراهه ی تفریق رسیده ایم.

تو را جز زرد رویی کشیدن از بی حاصلی خویش گزیر نیست

پس اکنون که به تقدیر فریبکار گردن نهاده ای مردانه باش!

اما مرا که ویران توام هنوز در این مدار سرد کار به پایان نرسیده است:

همچون زنی عاشق که به بستر معشوق از دست رفته ی خویش

می خزد تا بوی او را دریابد سال هم سال به مقام نخستین باز می آیم

با اشک های خاطره.

یاد بهاران بر من فرود می آید بی آنکه از شخمی تازه

بار برگرفته باشم و گسترش ریشه ای را در بطن خو احساس کنم

و ابرها با خس و خاریکه در آغوشم خواهند نهاد

با اشک های عقیم خویش به تسلایم خواهند کوشید.

جان مرا اما تسلایی مقدر نیست:

به غیاب درد ناک تو سلطان شکسته ی کهکشان ها خواهم اندیشید

که به افسون پلیدی از پای در آمدی.

و رد انگشتانت را

بر تن نومید خویش

در خاطره یی گریان

جست و جو خواهم کرد.

         آ.بامداد تابستانهای ۱۳۴۳و۶۳

زمین(I)

سلام دوستان عزیز.امروز یک بخش از شعر احمد شاملو به نامه زمین رو براتون میزام امید به این که لذت ببرین.

پس آنگاه زمین به سخن در آمد

و آدمی،خسته و تنها و اندیشناک بر سر سنگی

نشسته بود پشیمان از کرد و کار خویش

و زمین به سخن در آمد با او چنین می گفت:

- به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و

به گاوان تو، و برگ های نازک تره که قاتق نان کنی.

انسان گفت:- می دانم.

پس زمین گفت:- به هر گونه صدا من با تو

به سخن در آمدم:با نسیم باد، و با جوشیدن چشمه ها از سنگ،

و با ریزش آبشاران؛ و با فروغلطانیدن بهمنان از کوه

آنگاه که سخت بی خبرت می یافتم.

و به کوسِ تندر و ترقه ی توفان.

انسان گفت:می دانم می دانم، اما چگونه می توانستم

راز پیام تو را دریابم؟

پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:

- نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند.

تو می دانستی که منت به پرستندگی عاشقم.

نیز نه به گونه ی عاشقی بخت یار، که زر خریده

وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش.

که تو را چندان دوست می داشتم که چون

دست بر من می گشودی تن و جانم به هزار

نغمه ی خوش جوابگوی تو می شد.

همچون نو عروسی در رخت زفاف که ناله های

تنازردگیش به ترانه ی کشف و کامیاری بدل شود

یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بمی

دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید.- آی چه

عروسی، که هر بار سر به مهر با بستر تو

در آمد!(چنین می گفت زمین.)

در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟

کجا به دستان خوشنت باری که انتظار سوزان نوازش حاصلخیزش

با من است؟

گاوآهن بر من نهادی که خرمنی پر بار پاداش ندادم؟

انسان دیگر باره گفت:- راز پیامت را اما چگونه می توانستم در یابم؟

تورنج

   گفتا منم تورنجم اندر جهان نگنجم

                       گفتم به از تورنجی لیکن به دست نایی

       گفتا تو از کجایی آشفته دلی و هایی

                گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

        گفتا سره چه داری کس در خبر نداری

              گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

    گفتا به دل ربایی مارا چگونه دیدی

                       گفتم چو خرمنی گفت در بزم دل ربایی

   گفتم که بوی زلفت گمراه علمم کرد

           گفتا اگر بدانی هم او بر در آید

      گفتم که نوش لعلت مارا به آرزو کشت

             گفتا تو بندگی کن کوبنده در برآید


  خاجو کرمانی           

شبانه

مرا تو بی سببی نیستی.

به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب

از دریچه ی تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

پس پشت مردمکان ات

فریاد کدام زندانی ست

که آزادی را

به لبان بر آماسیده گل سرخی پرتاب می کند؟

ورنه این ستاره بازی

حاشا

چیزی بدهکار آفتاب نیست.

نگاه از صدای تو ایمن می شود.

چه مو منانه نام مرا آواز می کنی!

و دل ات

کبوتر آشتی ست

در خون تپیده

به بام تلخ.

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی!

                                                             آ.بامداد فروردین ۱۳۵۱