من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

سلامی دوباره

با سلام به همه ی دوستان به همه ی کسایی که به من آموختند که چگونه فکر کنم و چگونه بی اندیشم.
سلام به همه ی دوستانم که با وب من آشنا هستند و من رو می شناسند.
سلام به زندگی . سلام به ایران.
من باز هم اومدم تا بنویسم.بعد 1 سال.دلم خیلی تنگ شده برای نوشتن.البته برای نوشتن در وب.
هر کسی تو زندگی خود بالا پایین هایی داشته مثل من.
ولی من بالاخره راهم رو پیدا کردم با کمک پدر مادر و نامزد عزیزم.
خوب خیلی حرف زدم سرتان را درد نیاورم.
1شعر قشنگ واستون دارم که امیدوارم خوشتون بیاد.
وقتی تو نیستی
خورشید تابناک
شاید دگر درخشش خود را
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد می برد.
و هر گیاه
از رویش نباتی خود
بیگانه می شود.
و آن پرنده ای
کز شاخه ی انار پریده
پرواز را
هر چند پر گشوده
فراموش می کند.
آن برگ زرد بید که با باد
تا سطح رود قصد سفر داشت.
قانون جذب و جاذبه را در بسیط خاک
مخدوش می کند.
آنگاه
نیروی بس شگرف
مبهم
نامریی
نور حیات را
در هر چه هست و نیست
خاموش می کند.
وقتی تو با منی
گویی وجود من
سوکر آفرین نگاه تو را نوش می کند.
چشم تو آن شراب خلر شیرازست
که هر چه مرد را مدهوش می کند.
حمید مصدق
تقدیم به نیلوفر آبی من
نوروز باستانی بر ایران و ایرانی مبارک

آبی خاکستری سیاه

اشعار حمید مصدق جملگی ساده و روان است و از پیچیدگی‌های ادبی عاری.

وای‌ِ باران

باران شیشه ی پنجره را باران شست.

از دل من اما

چه کسی نفش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست.

خواب رویای فراموشیهاست!

خواب را در یابم

که در آن دولت خاموشیهاست.

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم

و ندایی که به من می گوید:

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار

سحر نزدیک است

قسمتی از شعر حمید مصدق برای نیلوفر عزیزم

چندی شعر از حمید مصدق برای نیلوفر عزیزم

چه کسی خواهد من و تو ما نشویم

چه کسی خواهد من و تو ما نشویم

خانه اش ویران و عمرش نیست باد

من اگر ما نشوم تنهایم

تو اگر ما نشوی خویشتنی

تو مپندار که این خاموشی من

هست برهان فراموشی من.فراموشی من

تو مپندار که این تنهایی تو

هست برهانی بر جدایی تو.جدایی تو

ای روشنفکر.ای روشنفکر با خلق در آمیز

همراه خلق همراه خلق.با دشمن تو بستیز

از کجا که من و تو دست بدست

شور انقلاب بر پا نکنیم

از کجا که من تو متحد

مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر بنشینم تو اگر بنشینی

چه کسی بر خیزد چه کسی با دشمن خلق ستیزد

من اگر برخیزم تو اگر برخیزی

همه بر می خیزند


در رهگذر باد

گفتم: «بهار

 ــ خنده زد و گفت:

 ــ «ای دریغ،

 دیگر بهار رفته نمی آید.» 

 گفتم: «پرنده؟

 گفت:

 «اینجا پرنده نیست.

 اینجا گلی که لب باز کند به خنده نیست.» 

 گفتم:

 ــ درون چشم تو دیگر...؟

 گفت:

 «هرگز نشان ز باده ی مست کننده نیست.

 اینجا به جز سکوت، سکوتی گزنده نیست.»


از جدای ها

 تو را صدا کردم

 تو عطر بودی و نور

 تو نور بودی و عطرِ گریز رنگِ خیال

 درون دیده ی من ابر بود و باران بود

 صدای سوت ترن

                      صوت سوگواران بود  

 ز پشت پرده ی باران

 تو را نمی دیدم

 تو را، که می رفتی

 مرا نمی دیدی

 مرا، که می ماندم

 میان ماندن و

                  رفتن

 حصار فاصله 

              فرسنگ های سنگی بود

 غروب غمزدگی

                   سایه های دلتنگی 

 تو را صدا کردم

 تو رفتی و گل و ریحان

                          تو را صدا کردند

 و برگ برگِ درختان

                        تو را صدا کردند

 صدای برگ درختان

                    ـــ صدای گل ها را

 سرشک دیده ی من ناله ی تمنّا را،

 نه دیدی و نه شنیدی

                       ـــ ترن تو را می برد 

 ـــ ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟ 

 و من 

 حصار فاصله فرسنگ های آهن را

 غروب غمزده در لحظه های رفتن را

                                         نظاره می کردم!


درآمد منظومه آبی خاکستری سیاه

 تو به من خندیدی 

 و نمی دانستی

 من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

 سیب را دزدیدم        

 

 باغبان از پی من تند دوید

 سیب را دست تو دید

 غضب آلوده به من کرد نگاه

 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

 و تو رفتی و هنوز

 سالها هست که در گوش من آرام
                                            آرام

 خش خش گام تو تکرار کنان

 می دهد آزارم

 و من اندیشه کنان

 غرق این پندارم

 که چرا
             خانه ی کوچک ما
                                       سیب نداشت.