من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

خسته...

صدای سخنم ابری است و واژه های تکراری طعم تلخ حقیقت می دهند... 

دل چشم هایم از هیچ و پوچ گرفته... شاید هم از آن موقع که بی خداحافظی رفتی دلم دوباره ساز غم کوک کرد... 

خلاصه... دقیق ها سخت می گذرند و من بیش از همیشه خسته ام... وتنها!!! 

 

 

 

 

                                                                                  نیلوفر...

تظاهر...

خسته ام... 

از همای آدمای اطرافم... 

ار آدمایی که سعی می کنن پوچی درونشون رو پشت رنگ و لعاب بیش از حد آرایششون یا لباس های رنگارنگشون پنهان کنن... 

آدم هایی که مثل یک عروسک کوکی خیلی دلبر و خوشگل فقط زندگی می کنن تا یکی بیاد بخردشون و با خودش به خونه ببره... 

آدم هایی که همه ی فضای اطرافم رو پر کردن و من فقط برای فرار ار اونا به اتاق کوچیک خودم پناه میبرم و بغض تلخمو قورت می دم چون نمی خوام به خاطر پوچی اونا گریه کنم... 

بغض تلخم هم فقط به خاطر گیر کردنم بین همین آدماست و این که جز سکوت کردن و لبخند زدن در برابرشون کار دیگه ای نمی تونم انجام بدم... 

همین! 

 

 

                                                                 نیلوفر آبی...

از طرف خدا...

به : تو

تاریخ : امروز

موضوع : خودت

رفرنس نامه : زندگی

 

من خدا هستم امروز می خواهم به تمامی مشکلات تو رسیدگی کنم به کمک تو هم نیازی ندارم پس روز خوبی داشته باشی

 

من دوستت دارم و بخاطر داشته باش  وقتی شرایط بنحوی هستند که تو نمی تونی از پس مشکلاتت بربیای اصلا سعی نکن که خودت پی راه حل باشی بلکه اونها را بعهده خداوند بگذار

 

زمانش که برسد خودم رسیدگی می کنم تمامی مشکلات حل می شوند اما در زمانی که من تعیین می کنم نه زمانی که تو می خواهی

 

وقتی که مشکلت رو پیش من می فرستی دیگه دلیلی برای نگرانی نیست بجای نگرانی روی چیزهایی تمرکز کن که الان توی زندگیت داری شاید تصمیم بگیری که این پیام رو برای یک دوست بفرستی متشکرم با این کار شاید از طریق جدیدی شرایط زندگی اونها رو لمس کنی که تا الان نمی دونستی

 

حالا امروز یک روز خوب خواهی داشت

 

خدا اکنون تلاش و دست و پا زدنت رو دیده و دستور می ده که دیگه تموم شه

برکت خدا داره به سمتت می آد

 


سخته ولی می گذره...

امروز دوباره رفتی... 

بهت قول دادم گریه نکنم ولی مگه میشه...؟
داستان زندگی منم خیلی جالبه همه ی چیزایی رو که دوست دارم و عاشقشون هستم فقط پنج شنبه و جمعه می تونم کنارشون باشم  مثل کنار تو بودن... مثل کلاس موسیقی رفتن... مثل با خانواده بودن... 

قصه ی زندگی منم این شکلیه دیگه ولی بازم خدارو شکر که به یادمه بهم سختی می ده تا صداش کنم و اون بگه جانم... گریه نکن... من کنارتم... 

از انتظار کشیدن بدم میاد ولی سراسر زندگیم شده انتظار اما انتظار کشیدن برای تو زیباست شایدم خدا می خواد بهم صبوری رو یاد بده... 

وقتی که چهارشنبه دوباره بعد از دوازده روز دیدمت دلم می خواست... دلم می خواست... 

بذار نگم... نمی گم تا با گفتن از زیبایی این حس قشنگ چیزی کم نکنم... 

دوباره از امروز باید لحظه هارو یکی پس از دیگری بشمارم تا دوباره ببینمت پس شروع می کنم: 

یک... دو... سه... چهار... پنچ...................... 

 

 

                                                                           نیلوفر آبی

امروز...

می دونی چقدر سخته تو دلت گریه کنی... 

آره خیلی سخته وقتی که دلت می خواد با همه ی وجودت و از ته دلت هق هق کنی نتونی مجبور باشی آروم اشک بریزی... 

کم آوردم... دلم واست تنگ نیست دیگه... دلم واست داره پرپر می زنه... دلم دیگه داره میمیره... 

قرار بود امروز بیایی ولی... 

چقدر خوشحال بودم که امروز می تونیم با هم بشینیم و یه عالمه حرف بزنیم ولی... 

دیگه از چشمام چیزی نمونده انقدر که گریه کردم...  

یادته همیشه وقتی گریه می کردم چشمامو بوس می کردی...  

ولی من هنوزم منتظرتم... 

من هنوزم منتظر دیدنتم... 

دلم پر از حرفه... حرف هایی که می خوام فقط به تو بگم... 

می خوام فقط سرمو بذارم رو شونه ات تا آروم بشم... 

می خوام فقط صدام کنی و بگی:نیلو... و من همه ی دردامو فراموش کنم و دنیا واسم فقط بشه لحن صدای مهربون تو... 

باورم نمیشه تو اومدی... 

قلبم داره وای میسه... 

من بعدا بر میگردم... 

 

 

                                                                        نیلوفر آبی...