من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

خدایا می خواهم روی ماهت را ببوسم!

آسمان آبی بود...ومن آبی تر از همیشه... 

اخیرا علاقه ام به رنگ آبی دو چندان شده...شاید عید امسال اتاقم را آبی آسمانی کنم و با این کار حس کنم که در دل آسمان زندگی می کنم همان آرزوی همیشگی...زندگی در دل اسمان... 

خدایا! می خواهم صدایت کنم...از اعماق قلبم صدایت بزنم...می دانم مدت هاست از تو دور افتاده ام...ار تو وعشق...یادت می آید با هم دو تایی از میان نیزارهای خیال من عبور می کردیم...من به دنبال تو می دویدم و تو با مهربانی بر می خندیدی و می گفتی: بیا عزیزکم...باز هم بیا! 

ومن آنچنان می دویدم که نفسم به شماره می افتاد آنقدر می دویدم...که فریاد می زدم پس کجایی...وایسا تا بگیرمت...و تو موهایم را که در چنگال باد گرفتار بود نوازش می کردی حرکت انگشتانت را در میان گیسوانم حس می کردم و از احساس لذت نوازش های عاشقانه ات مست می شدم...بعد از دستت ناراحت می شدم و خودم را در میان علف ها روی خاک نم خورده ی دلت رها می کردم و نفس نفس می زدم...تو با آن آبی بی همتای چشم هایت می آمدی بالاسرم و در چشم هایم زل می زدی چنان چشمک براقی به من می زدی که چشم هایم درد می گرفت...و من از تو و نگاه ها و چشم هایت فرار می کردم و چشم هایم را می بستم اما تو دست بردار نبودی باز هم همان چشمک های طلایی و براق تو...تلالوء نگاه هایت از لابلای شاخ و برگ درختان...می دانم می خواستی ناز من را بخری اما خودت خوب می دانی من لوس تر از این حرف ها هستم...چشم هایم را می بستم و دستانم را روی چشم هایم می گذاشتم٬پشتم را می کردم به چشم های آبی و مهربانت و می گفتم:برو...من با تو قهرم... 

چند لحظه ای سکوت می کردی...و من ناگهان احساس حرکت سرانگشتانت را به روی دست های کوچکم احساس می کردم...خوشحال می شدم که خودت آمدی پایین تا نوازشم کنی خودت آمدی تا نشانم دهی که همیشه کنارم خواهی بوددستانم را به آرامی از روی چشمانم پایین می آورم...چشم هایم را می گشایم و می بینم...می بینم پروانه ای زیبا روی انگشت هایم تکان می خورد و بال های زیبایش را برایم می جنباند...زیرکانه به چشم هایت می نگرم باز هم برایم چشمک زدی و من چشم هایم را به سمت پروانه می گردانم و او از روز دستم می پرد از جا بر می خیزم و دنبالش می دوم...آنقدر می دوم که باز هم نفس هایم... 

باز هم من را شکست دادی باز هم من را کشاندی دنبال خودت با تو قهرم...چرا نمی توانم با تو آشتی نکنم... 

مهربان من...خدای من...الهه ی آبی من...آبی بیکران من...بازهم با تو قهر می شوم دستانم را به روی گوش هایم می گذارم...چشم هایم را محکم می بندم و خودم را روی تن سرد خاک تنت رها می کنم پاهایم را روی زمین می کوبم و فریاد می زنم:می خواهم ببینمت...می خواهم ببینمت...خودت را...نه فقط این چشم های آبی خیره کننده را...می خواهم با دست هایت...دست هایم را بگیری...موهایم را نوازش کنی...اشک هایم را پاک کنی...می خواهم وقتی می دوم دنبالم بدوی و اسمم را صدا کنی...می خواهم صدایت را بشنوم...چشم ها و گوش هایم را باز نمی کنم...از اینجا بر نمی خیزم تا خودت را نشانم ندهی...چند لحظه می گذرد...منتظر هستم بی حرکت...این بار دیگر نمی خواهم شکستم بدهی...ناگهان بدنم از احساس سردی قطره ای به خود می لرزد صورتم خیس می شود و تمام تنم زیر رگبار اشک هایت خیس و خیس تر می شودباد تندی از میان انگشتانم می گذرد و فضای خالی دستانم راپر می کند چشم هام بسته است اما گوش هایم باز...صدای زیبایی در گوشم ترانه می خواند ترانه ی زیبای باران...صدای قدم های خیست را روی علفزار می شنوم وصدای آوازت را که برایم ترانه می خوانی و سکوت سرد علفزار را پر می کنی...چشم هایم را می گشایم دارم می بینمت...از میان نیزار می گذری این تو هستی که با حرکت خود در میان علف هاو نی ها موج می اندازی...موج ها به طرف من می آیند... تو داری به طرف من می آیی...و من از فرط هیجان ناگهان پهنه ی صورتم از اشک٬ تر میشود...این تویی که با انگشتان ترت صورتم را نوازش می کنی و با نسیم خنک نفس هایت مو هایم را نوازش می دهی...از تو مست میشوم از جا بر می خیزم و به تو...به آن چشم های آبی که اکنون ابری و گرفته اند می نگرم و می خواهم چیزی بگویم اما تو بر سرم فریاد می زنی...آبی خاکستری چشم هایت برقی میزند ومن...ومن می گریم...می گریم...فقط می گریم... 

الهه ی آبی من! من...تورا دیدم...در حرکت علفزارونیزار...در نوازش نسیم خنک فضا...در صدای پای آب و باران...و در رقص پروانه ای زیبا دور دست های کوچکم... 

الهه ی آبی من! من از تو...به تو رسیدم...انکارت نکردم...انکارت نمی کنم...فقط...مدتی است باز هم...انگار حضورت را فراموش کرده ام... 

مهربان آسمانی من! من آن چشم های آبی را هنوز هم می پرستم...آن سپهر بیکران...مال من است... 

من تورا می خوانم...من تورا می خواهم و امروز دیدم که باز هم موهایم را نوازش کردی...پس آشتی؟ 

ـآشتی. 

 

 

                                                             نیلوفر آبی...

نظرات 8 + ارسال نظر
احسان شنبه 11 مهر 1388 ساعت 09:38 ق.ظ

خیلی با حس و زیبا بود.
خوشحالم که مطالب امید کننده و افکار مثبت میذاری.
ادامه بده همینطوری....

حامد سعیدی شنبه 11 مهر 1388 ساعت 11:17 ق.ظ http://inneverland.blogfa.com/

چه عاشقانه ی زیبایی...

حامد سعیدی دوشنبه 13 مهر 1388 ساعت 09:14 ق.ظ http://inneverland.blogfa.com/

سلام نیلوفر خانم.
سلام سپهر.
نیلوفر خانم چشم از این به بعد درشت ترش می کنم.
ببخشید. البته برای دل نوشته های قبلیم یک پیشنهاد دارم.
می تونی توی world کپیش کنی بعد فونتش رو بزرگتر کنی تا قابل خوندن بشه.
مرسی.

مهدی شنبه 25 مهر 1388 ساعت 02:20 ب.ظ

سپهر بابا کجایی.........؟؟؟
جات خالیه تو وب.........
بیا محفل و گرم کن........
نیلو تو هم اون مطلب آخریو بذار تو وب...!!!

آمد دوشنبه 11 آبان 1388 ساعت 09:55 ب.ظ http://amedth.persianblog.ir

من بی گناه به کدامین گناه چوبه ی دار آخرین راهم شد ؟!!؟

بی اسم دوشنبه 11 آبان 1388 ساعت 10:07 ب.ظ http://bargashti.blogfa.com

یا خدا گفتن بهترین کلمه ایست که درون انسان رو خالی می کنه .

زهرا سه‌شنبه 12 مرداد 1389 ساعت 09:23 ب.ظ

سلام
اگر یه چیزی بگم باورت نمیشه؟
بعد از خیلی مسائل دیگه از عشق و عاشقی بیزارم
گذشته ها وقتی شعری عاشقانه را می خوندم لذت می بردم ولی حالا هیچ احساسی ندارم به این شعرها
برام دعا کن که دوباره حس عاشقانه در وجودم ایجاد شود

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 خرداد 1390 ساعت 05:27 ق.ظ

سلام میتونم بپرسم چرا به خدا گفتی الهه ی آبی؟البته اگه درست فهمیدم و واقعا به خدا گفتی

دوسته من اشتباه نوشتاری بوده.الاهی آبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد