من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

در برابر خودم....

 

اینجا که هستم از درون می بارم... تو اشک چشم هایم را نبین هوای دلم بسی ابری ست... آنگاه که سکوت با همه ی حجم تهی خود لحظه هایم را می فشارد گلویم سخت درد می گیرد از بغض لحظه های تنهایی... اما ای کاش این سکوت را باور کنم... باور می کنم اما دست هایم خالی است و دلم پر از احساسی که هیچ کس نفهمید چیست....

سرم را به سردی و کسالت لحظه ها می فشارم تا کمی از بار این اندوه بکاهم 

کمی لبخند... کمی امید... کمی آرامش انگار برای من خوبست... اما باز هم می نشینم٬ خودم را در برابر خودم می بینم که با نگاهی سرشار از سوءال به چشم هایم خیره شده... دلم می سوزد به حال خودم که این گونه در برابر خودم قرار گرفته ام... حتی کلمه ای با خودم حرف نمی زنم تا مبادا از این احساس تلخ و اضطراب آور رها شوم! 

شاید می خواهم در حد همین حس باقی بمانم شاید جراءت شکستن سکوت چندین ساله ام را ندارم... شاید هم می خواهم از خودم... از خود واقعیم...که در برابرم نشسته و از من می خواهد که خودم باشم فرار کنم.... حتی آیینه ام جواب سوءال هایم را نمی دهد... از این تکرار خسته ام... از این بی خود بودن و بی خود ماندن خسته ام... از این سکوت به ظاهر سکوت پر از فریاد خسته ام  کسی حرمت سکوتم را نشکست حال تو که در برابرم نشستی چگونه از من می خواهی که بشکنم آنچه را که شکستنی نبود و نیست... 

چه می توانم بکنم... نگاهت را چه پاسخی بدهم... چرا اینگونه به من خیره شدی... چرا درونم را پر از... پر از نمی دانم های مکرر کرده ای...؟! 

به کدامین راه بروم....؟؟ به کدامین حرف قدم بگذارم؟؟؟ 

جوابم را که نمی دهی... فقط نگاهم می کنی و من می دانم که از من چه می خواهی... 

سرم را به روی زانو هایم می گذارم... پیش از آنکه هق هق گریه های سرشار از تاءسفم دل تو را هم به درد بیاورد لب هایم را محکم به هم فشار می دهم و باز از تو... از خودم فرار می کنم! 

 

 

 

 

 

این روزا حالم اصلا خوب نیست واسم دعا کنین دارم له میشم زیر سکوتی که دیگه عذاب آور شده... خیلی خسته ام سرم انقدر پر از فکرو حرفه که انگار داره متلاشی میشه... دارم از درون خورد می شم ... این بیرون داره برف میباره ای کاش منم مثل برف می باریدم و روی تن گرم زمین آب می شدم و پوچ....!  

 

 

                                                                   نیلوفر شاید آبی...

                                                                        

 

نظرات 2 + ارسال نظر
احسان دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 06:57 ب.ظ http://newage-music.blogfa.com

حرفای بزرگ رو باید زد.نباید سکوت کرد.
آرامش و یاد خدا رو فراموش نکن تا به آرامش همیشگی برسی نیلووفر همیشه آبی

مهدی سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 01:09 ب.ظ

یا نوشته هات سخت شده..........یا من خنگ شدم......
یه پیچیدگی خاصی داره نوشتت..............
فقط اینو میتونم بگم........پاپی بعضی چیزا نباید شد...درگیر باید نباید ها..درگیر شدن و نشدن ها...........دانسته ها و ندانسته ها........
ماآدمیم.........در حد خودمون میفهمیم....و اگه یاد بگیریم در حد خودمون زندگی کنیم...اونوقت بهمون بیشتر میدن......
آرزو میکنم.........یه انفجار آبی سر راه سبز زندگیت ظاهر شه...یعنی آرزو نمیکنم.........میدونم میشه........نیلوفر آبی..........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد