من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

خدای من...

در خلوت همیشه شکسته ام چله نشینی تورا برمی گزینم وباز...وباز پر از حرف می شوم پر از دردومحراب دیدگانت را می طلبم و یک پهنه خاک که بر آن سجده ی التیام بگذارم...التیام زخم های مداوانشدنی... 

به تاریکی این سکوت و به تنهایی کسل بار لحظه های مترودبه یکباره خیمه بر کویر بی تو بودن میزنم و چه دردمندانه به صحن چشمان مهربانت می سوزم و می سوزم و می سوزم و ناخودآگاه در بیکران نامت غرق می شوم...گم می شوم...یاغیانه سر به دامن خاک...اندوهناک از حس غربت به دیار ملکوتی تو ساکن میشوم ومشامم چه زیبا از عطر تو از عطر یاس ها و اقاقی ها مست میشود... 

خدایا بر این کویر زده ی فانی... بر این جسم بی روح قربانی... بر این نگاه خسته ی طوفانی... بر این خرابه ی دل... بر این ویرانی ببار! که این منم...این منم...سرزمینی تشنه که ناگهان به شوره زار نشست آنگاه که تو از آن کوچ کردی... 

 

خدایا! سر به گریبان غم فرو برده ام و از آدمیان رنجورم...آری دوباره و هنوز تورا می جویم و چشمانم به غرش نشسته اند... 

خدایا!می گویند از تو بنویسم و من شرم زده از خود می پرسم تو کجایی در بین لحظاتم...در بین ثانیه های اندیشه ام تا تورا بیرون کشیده عاشقانه توصیفت کنم...به هر کجا از این خرابه از این آبادی ویران دل که می نگرم نه تورا می یابم و نه نامت راو بعد آرام از درد نبودنت به عزای دیدگانم مهمان می شوم و بر جسم تنهایم...روح بی پروایم...همچو تکه ابری می بارم... 

خدایا! من در این قفس دردمندانه از اعماق قلبم تو را با سر انگشتان ظریفم می نوازم و هر روز وهر روز نامت را با عصاره ی گل نیلوفر بر کتیبه سنگی دلم حک می کنم...به فانوس تو را شاعرانه سوسو می زنم اما...نمی یابمت فریاد می زنم فغان می کنم ...اما... تو نیستی... 

قناری های دل من برای حسی ابدی خاموشند و میان سکوت های پاره پاره شان جان می دهند ولی من همچنان نامت را بر صدایم جاری می سازم و تو ناگهان...عاشقانه شیشه ی پنجره را به پنجه های بلورینت با ترنم باران می نوازی و بر زمین این کره ی سرگردان تر از من سرگردان می باری...از لابلای شب بو ها مرا مستانه می خوانی...با چشمک ستارگان نگاهم را به بازی می گیری  و با خورشید وماه مرا مالامال از یقین می سازی و چه زیبا به نسیم گیسوانم را نوازش می دهی...تو در لحظه لحظه ی زندگیم در جریانی به روح شکسته ام سرود بودن پیوند می زنی و تنم را مهر زیستن می زنی اما من همچنان تورا نمی یابم و افسوس و صد افسوس که تو تو ترانه ی زندگی می سرایی در لابلای گیسوان بید مجنون و نغمه ی سازش می خوانی به چلچله ی قناری ها اما من همچنان می گریمر از درد کوچ تو... 

خدایا تو هر ثانیه بر من فرود می آیی و در رنگ رنگ لحظاتم حضور داری ام دریغا که من براستی هنوز معنای حضور را نیافته ام...! 

بارالها! در فکر تو دست وپا می زدم که ناگهان دریچه ها بسته شد وسکوت سمفونی لحظه هایم رانواخت وچه زیبا آسمان بر شب های تیره ی تنهایم بارید و من می دویدم به دنبال سایه ات که در نم نم باران به زیر چتر فلک خیس شد و هیچ کس...وهیچ کس نفهمیداین صدا که در شب های ابری ساز غم می نوازد صدای هق هق پریشانی است که در پی گمگشته اش میباشد... 

آری... آنگاه که آسمان چشمانش را به روی نگاه ملتمسم بست ندای تو درسرم پیچید و تو چه زود آمدی به آسمان کویری دلم و به لطف آمدنت سبد سبد نیلوفر ها  پرپر کردم وبه تبرک قدمت لاله و میخک کویر دلم را به دشتی سرسبز بدل ساخت 

اما..افسوس! من غافل بودم و تو ناگهان در تیرگی لحظات مبهمم گم شدی و غروب غم انگیزت چشم هایم را به پرتگاه آرزو هایم کشاند و من هنوزوهنوز به دنبال توام در میان صفحات سیاه و گاه خالی از حرف ذهنم و اشک هایم آرام و داغ به روی گونه هایم می لغزند 

خدای من!تو رفتی تو کوچ کردی از این دل و من هنوز نمی دانم که چرا اینگونه می گریم تنها یقین دارم که من از تو هبوط کردم...از تو!  

  

 

                                      نیلوفرآبی...

 

                                                                            

نظرات 2 + ارسال نظر
تا کی...؟ چهارشنبه 8 مهر 1388 ساعت 08:46 ب.ظ

...

احسان چهارشنبه 8 مهر 1388 ساعت 11:01 ب.ظ

چرا اینجوری؟
همیشه یادت باشه بتهوون باشی.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد