من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

چراغ ها را من خاموش نمی کنم...

ـ باز که چراغ اتاقتو روشن گذاشتی چند دفعه بهت بگم وقتی از اتاقت میای بیرون چراغ و خاموش کن! 

ـ باشه چشم خاموش می کنم... 

لباسامو از روی صندلی برداشتم و رفتم سمت اتاقم. اتاقی که تاریک بود. چراغ و روشن نکردم نمی خواستم در و دیوار اتاقم ببینن که قهرمان قصه داره گریه می کنه. لباسامو گذاشتم توی چمدون می خواستم دیگه ببندمش که یهو یادم افتاد... نزدیک بود بازم شارژرم یادم بره اونوقت دیگه حتی نمی تونستم تنهایی این سفر رو دووم بیارم بدون موسیقی اصلا نمی تونم دووم بیارم

در چمدونم و بستم و تکیه دادم به تختم... تو آینه خودمو نگاه کردم توی تاریک و روشن اتاق فقط نیمی از صورتم پیدا بود و من دیدم که اشکم آرام به روی گونه ام غلتید... چقدر داغ بود... 


زیر لب گفتم: نمی خوام برم آخه اینو به کی بگم... 

سرمو گذاشتم روی زانوهام و سعی کردم آروم باشم تا کسی نفهمه که خانم دکتر قصه چقدر لوسه... 

ـ باز موقع رفتن تو شد آه و ناله شروع شد... 

ـ بلد نیستی وقتی میای تو در بزنی داداشی... 

ـ ببخشید خب... چرا چراغ اتاقت خاموشه... 

و دستشو برد به سمت کلید که روشنش کنه گفتم: روشن نکن اینجوری راحت ترم 

ـ باشه. 

مامان فریاد زد: وسایلتو جمع کردی نیلو الان بابات میاد دنبالت ها بدو.... دیر بشه غر غر می کنه ها... 

من هیچی نگفتم! 

آیدین رفت و در اتاقو بست یاد همه ی این روزها افتادم یاد سینما رفتنا افطار خوردنا با مامان و آیدین یاد قهرا و آشتی هام با سپهر یاد روزای تمرین گروه موسیقی چقدر با احسان و میثاق و مهدی و سپهر خندیدیم یاد روزه خوری تو میدون ۵۳ یاد جرو بحثام با میثاق یاد همه ی روزای خوب و بد تابستون ۸۸... و سعی کردم فریاد نکشم تا کسی نفهمه که خانم نوازنده ی قصه چقدر نازک نارنجیه... 

از جام بلند شدم یه دونه عود روشن کردم و گذاشتم تو گلدون روی میز. همه جا تاریکه همه جای این اتاق تاریک پر از سکوته همه جای این اتاق تاریک ساکت پر از نفس منه... 

چمدونم و برداشتم تا برم که دیر نشه که بابا غر نزنه که هرچه زودتر برسم به شهری که من هیچ تعلقی بهش ندارم... 

داشت می ترکید بغضمو میگم ولی من سعی کردم بخورمش تا خودم نفهمم که نیلوفر قصه ی من چقدر از رفتن می ترسه... 

در اتاق و باز کردم رفتم بیرون خواستم درو ببندم اما... یواشکی دستمو از لای در بردم تو و چراغ اتاقمو روشن کردم.  

 

 

 نیلوفر... 

نظرات 7 + ارسال نظر
علی دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 07:32 ب.ظ http://www.ali.com

سلام عزیزم . دومت گرم

فیروزه دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 07:54 ب.ظ http://khasteyedonya.blogfa.com

سلام
به عنوان یه رهگذر سری به وبلاگت زدم ..ولی یه چیزی ..یه حس خاصی.شاید احساسی که توی نوشته هات بود منو به خودش جذب کرد...
نمیدونم قضیه رفتنت چیه ولی امیدوارم بتونی تحملش کنی(سخت ترین کار دنیا..)

رضا دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 08:08 ب.ظ http://www.hollywood.plogger.ir/

سلام وب لاگت خیلی قشنگه اما بیشتر تلاش کن

استر سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 11:21 ق.ظ http://tavalode2bre.blogsky.com

سلام دوست خوبم. مرسی که بهم سر زدی مطلبت رو خوندم امیدوارم هر جا که بری اگه با عشق و امید باشه سرسبزترین مکانه.موفق باشی

سپهر سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 01:00 ب.ظ

و آنگاه که به خود می نگرم هیچ را در خود احساس می کنم و لی تو چیز دیگری....

مهدی سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 02:18 ب.ظ

چقدر قشنگ گفت..........هر جا که عشق باشه...سر سبز ترینه.............آرزو میکنم...........همیشه ببینیش همیشه احساسش کنی......اونوقت دیگه نه زمان مهمه..نه مکان......مثل اون روز من.....!!!
خوشحال باش...به امید اون روز..........زندگی کن برای یه لحظه دیدارش..............در ضمن تا گوشیتو داری..........غم نداشته باش..............!!!

حامد سعیدی سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 03:07 ب.ظ http://inneverland.blogfa.com/

سلام سپهر.
کارت خیلی درسته.
بابت لینک مرسی. افتخار دادی.
مخلصیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد