من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

دلتنگی...

دلتنگ نشسته ام... 

با خودم می گویم می آیی... 

دلتنگ خاطرات گذشته ام... 

با خودم می گویم می آیی... 

دلم گرفته... کسی نیست تا اشکامو پاک کنه... 

فقط با عکست حرف می زنم... 

واسم مهم نیست که دیگران مسخره ام کنن و بگن مگه چند روزه که رفته زود بر میگرده... 

واسم مهم اینه که دلتنگ توام... 

واسم سخته دوری از تو... 

هیچ کس جای تو رو واسم پر نمی کنه... هیچ کس... 

امروز روز عشقه... 

همه ی عاشقا با هم میرن بیرون با هم خوش می گذرونن اما من حتی نمی تونم صداتو بشنوم...   

 سپهر... سپهر... 

                           

 

                                                                          نیلوفر آبی                                                                                            

در برابر خودم....

 

اینجا که هستم از درون می بارم... تو اشک چشم هایم را نبین هوای دلم بسی ابری ست... آنگاه که سکوت با همه ی حجم تهی خود لحظه هایم را می فشارد گلویم سخت درد می گیرد از بغض لحظه های تنهایی... اما ای کاش این سکوت را باور کنم... باور می کنم اما دست هایم خالی است و دلم پر از احساسی که هیچ کس نفهمید چیست....

ادامه مطلب ...

من...بال هایم...اشک هایم...احساسم...

قطره های احساسم کجاست؟ خدایا! با تو صحبت می کنم...مرا می شنوی؟؟؟

این روزها به تو می نگرم... به تو و به همه ی مهربانی هایت و به هم ی حرف هایی که با تو زدم و تو فقط گوش دادی و من فکر می کردم که نمی شنوی اما تو با آن نگاه های مهربانت...با آن چشم های آسمانی ات...به فاصله ی چندین ساعت زمینی به من نشان دادی که همه ی حرف هایم را با جان و دل گوش دادی اما...اکنون اشک هایم کجاست...

بال هایم کجاست...آن دو بال سفید و قوی من کجاست...همان دو بالی که مرا تا اوج ها

می برد تا اوج حضور تو...آنگاه من زیر سایه ی نگاهت می نشستم بالهایم را به روی وجود تکیده و غمگینم می کشیدم و با دل سنگین و پر از اندوهم اشک می ریختم واشک می ریختم وتو...وتو...با آن صدای بهشتی که طنینش همواره آرامش ناب قلب من است با من سخن می گفتی...اشک هایم را پاک می کردی و من باز حس می کردم که از تو پرم...

ازتو و نگاه های عاشقت...چشم های پر از احساست...اما اکنون تو بگو اشک هایم کجاست...احساسم کجاست...دو بال سفید و کوچکم کجاست...؟

ادامه مطلب ...

اتاق آبی

خورشید به درون اتاقم سرک می کشد..... این اتاق آن رنگ و بوی همیشگی را ندارد... 

اینجا دیگر کلبه ی متروکه ای نیست که شبها چراغ کم نوری در آن سوسو می زند اینجا دیگر خانه ی سکوت و گذرگاه ارواح بدی نیست... 

ادامه مطلب ...

خدایا می خواهم روی ماهت را ببوسم!

آسمان آبی بود...ومن آبی تر از همیشه... 

اخیرا علاقه ام به رنگ آبی دو چندان شده...شاید عید امسال اتاقم را آبی آسمانی کنم و با این کار حس کنم که در دل آسمان زندگی می کنم همان آرزوی همیشگی...زندگی در دل اسمان... 

خدایا! می خواهم صدایت کنم...از اعماق قلبم صدایت بزنم...می دانم مدت هاست از تو دور افتاده ام...ار تو وعشق...یادت می آید با هم دو تایی از میان نیزارهای خیال من عبور می کردیم...من به دنبال تو می دویدم و تو با مهربانی بر می خندیدی و می گفتی: بیا عزیزکم...باز هم بیا! 

ومن آنچنان می دویدم که نفسم به شماره می افتاد آنقدر می دویدم...که فریاد می زدم پس کجایی...وایسا تا بگیرمت...و تو موهایم را که در چنگال باد گرفتار بود نوازش می کردی حرکت انگشتانت را در میان گیسوانم حس می کردم و از احساس لذت نوازش های عاشقانه ات مست می شدم...بعد از دستت ناراحت می شدم و خودم را در میان علف ها روی خاک نم خورده ی دلت رها می کردم و نفس نفس می زدم...تو با آن آبی بی همتای چشم هایت می آمدی بالاسرم و در چشم هایم زل می زدی چنان چشمک براقی به من می زدی که چشم هایم درد می گرفت...و من از تو و نگاه ها و چشم هایت فرار می کردم و چشم هایم را می بستم اما تو دست بردار نبودی باز هم همان چشمک های طلایی و براق تو...تلالوء نگاه هایت از لابلای شاخ و برگ درختان...می دانم می خواستی ناز من را بخری اما خودت خوب می دانی من لوس تر از این حرف ها هستم...چشم هایم را می بستم و دستانم را روی چشم هایم می گذاشتم٬پشتم را می کردم به چشم های آبی و مهربانت و می گفتم:برو...من با تو قهرم... 

ادامه مطلب ...