من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

یک کاری کن

یه کاری کن که می تونی



یه خونه شو تو ویرونی



از این بیشتر نپرس از عشق



نمی دونم نمی دونی



تو این تقویم دل مرده



کسی اشکاشو نشمورده



کجا دیدی که تنهایی



غماشو با خودش برده



یه کاری کن از این بیشتر



نیوفتم تو غم آخر



نذار شمع حضور من



یه شعله شه تو خاکستر



نگو دوره نگو دیره



نگو این قصه دل گیر



یه عمری رفته از دستم

نیای عشق تو میمیره
تقدیم به نیلوفر آبی من...

سلامی دوباره

با سلام به همه ی دوستان به همه ی کسایی که به من آموختند که چگونه فکر کنم و چگونه بی اندیشم.
سلام به همه ی دوستانم که با وب من آشنا هستند و من رو می شناسند.
سلام به زندگی . سلام به ایران.
من باز هم اومدم تا بنویسم.بعد 1 سال.دلم خیلی تنگ شده برای نوشتن.البته برای نوشتن در وب.
هر کسی تو زندگی خود بالا پایین هایی داشته مثل من.
ولی من بالاخره راهم رو پیدا کردم با کمک پدر مادر و نامزد عزیزم.
خوب خیلی حرف زدم سرتان را درد نیاورم.
1شعر قشنگ واستون دارم که امیدوارم خوشتون بیاد.
وقتی تو نیستی
خورشید تابناک
شاید دگر درخشش خود را
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد می برد.
و هر گیاه
از رویش نباتی خود
بیگانه می شود.
و آن پرنده ای
کز شاخه ی انار پریده
پرواز را
هر چند پر گشوده
فراموش می کند.
آن برگ زرد بید که با باد
تا سطح رود قصد سفر داشت.
قانون جذب و جاذبه را در بسیط خاک
مخدوش می کند.
آنگاه
نیروی بس شگرف
مبهم
نامریی
نور حیات را
در هر چه هست و نیست
خاموش می کند.
وقتی تو با منی
گویی وجود من
سوکر آفرین نگاه تو را نوش می کند.
چشم تو آن شراب خلر شیرازست
که هر چه مرد را مدهوش می کند.
حمید مصدق
تقدیم به نیلوفر آبی من
نوروز باستانی بر ایران و ایرانی مبارک

فراموشت نکردم من....فراموشت نخواهم کرد

عشق نسیم   

 مطمئن باش که مهرت نرود از دل من

                                           مگر آن روز که در خاک شود پیکر من...

                                             آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش

                                              چون که گورم بشکافند عیان می بینند

                                                     زیر خاکستر جسمم باقیست

                                                 آتشی سرکش و سوزنده هنوز...

                                                  یادگاری است زعشقی سوزان

                                                     که بود گرم وفروزنده هنوز


محبت عشق
در میان سرزمین خواب من
یک پرنده منتظر نشسته بود
یک پرنده غریب که تمام آرزوهای خویش رادر دوبال کوچکش خلاصه کرده بود
دنیا مکانی است برای تجربه کردن.دنیا جایی است برای بودن.دنیا محلی است برای ...عاشق شدن،عاشق بودن و عاشق زندگی کردن
هر لحظه از این دنیا خاطره ایست که شاید بارها و بارها بر آن گریستیم و گفتیم ای کاش
...می شد فقط یکبار دیگر تکرار می شد
دنیا یک لحظه دوست داشتن است که در نگاهی پیدا می شود
بوسه شاید یکی از بزرگترین دلیل های دوست داشتن است که همیشه همراه ما خواهد ماند
بوسه جای است در عشق که هیچ وقت جای خود را از دست نخواهد داد و همیشه پایدار خواهد ماند
بوسه یعنی عشق،دوست داشتن،زنده بودن،خاطره بوسه یعنی تمام دنیا
رندی را گفتند . درد بی درمان چیست


گفت . غم عشق


پرسیدند . غم عشق چگونه طاقت فرسا شود


گفت . در فراق یار


گفتند . فراق یار چگونه جلوه گری کند


گفت . با آه جگر سوز


پرسیدند . جانکاه تر از غم عشق و فراق یار وسوز جگر


گفت . آن است که عاشق از ابراز عشق به معشوقش درماند


گفتند . چه سازد عاشقی که به این درد مبتلا ست


گفت . تنها بماند و بسوزد و بسازد


پرسیدند .حاصل سوختن و ساختن


گفت . مرگ جان و حیات جسم . . . بمیرد قبل از آنکه بمیرد


گفتند . چگونه


گفت . درموت جسم فانی شود و روح باقیست..


اما عاشق سینه سوخته ناتوان را روح بمیرد و جسم در حیات


پرسیدند . اگر فی الحال خرقه تهی کند


گفت . جاودانه در بهشت خواهد ماند


گفتند . نقری که برازنده سنگ مزارش باشد


گفت .


بر سر تربت ما چون گذری همت خواه


که زیارتگه رندان جهان خواهد شد

سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد

تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد

بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من

که بغض آشنای آسمان گریه می خواهد

بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم

و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد

چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی

که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد


 

آه، ای مردی که لب های مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ئی

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ئی

 

هیچ می دانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم

هیچ می دانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم

 

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری، اما بوسه از لب های تو

بر لبان مرده ام جان می دهد

 

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان ترا جویم بکام

خلوتی می خواهم و آغوش تو

خلوتی می خواهم و لب های جام

 

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده هستی دهم

بستری می خواهم از گل های سرخ

تا در آن یکشب ترا مستی دهم

 

آه، ای مردی که لب های مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ئی

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ئی!

تقدیم به تو

آبی خاکستری سیاه

اشعار حمید مصدق جملگی ساده و روان است و از پیچیدگی‌های ادبی عاری.

وای‌ِ باران

باران شیشه ی پنجره را باران شست.

از دل من اما

چه کسی نفش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست.

خواب رویای فراموشیهاست!

خواب را در یابم

که در آن دولت خاموشیهاست.

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم

و ندایی که به من می گوید:

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار

سحر نزدیک است

قسمتی از شعر حمید مصدق برای نیلوفر عزیزم

کاش میدانستم چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

بزرگ ترین هدیه ی من به تو قلبم بود...قلبی که از اولین دیدارمان شود جایگاه عشق تو...قلبی که در سینه ام است فقط برای تو

برای عشق تو می تپد...قلبم با تمام عشقی که در آن است به تو تعلق دارد...قلبم از اول هم ماله تو بود...مواظب قلب

خودت باش...


اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را در یافته ام

با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام

و دست هایت به دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیبا ترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیر یافته با سخن می گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

احمد شاملو