سلام به دوستای عزیزم.امروز واستون از فلسفه گذاشتم که حتما پیشنهاد می کنم در ادامه مطلب بخونید.
برای این پست واستون ازمرحوم استاد حسین پناهی گذاشتم همون که قول داده بودم این ادامش. این پست هم تقدیم به همسر عزیزم نیلوفر می کنم.
شعر رو در ادامه ی مطلب بخوانید.
ادامه مطلب ...
سلام به دوستای عزیزم.
برای این پست واستون ازمرحوم استاد حسین پناهی گذاشتم که به نظرمن خیلی قشنگه.البته کامل نیست که در پست های بدی حتما کاملش می کنم و این پست هم تقدیم به نامزد عزیزم نیلوفر می کنم.شعر رو در ادامه ی مطلب بخوانید.
تا دیدار بعدی.یا حق.
ادامه مطلب ...
غروب شد...آرام...بی صدا...پشت پرده چشم های بارانی تو...کوچه...خلوت...تنهایی یک عشق...پنجره...نگاه های خاموش...هیاهوی آدم ها...عطش...دلدادگی...قلب پاک یک عاشق...دست میگذارم آرام به روی قلب تو...در آغوش میگیرم...آغوش عشق...پناه...آرام میگیری...
غروب شد...
اشک به چشم دارم...پشت پرده چشم های معصوم تو بود...آرام نداشت...شب های تنهایی...روزهای نگران...نگاه منتظر...اندوه و باران...مسافر من..."مسافر باران"
خنده ای نشست...اشک هایم جاری شد...خدا بود...علی بود...از وقتی تو آمدی...
میدیدی کودک درون من...و در آغوش میکشیدیم تنهایی و نجابت خویش را...چشم های همیشه خیس را...و چه سخت گذشت...آن روزهای من...آن شب های تو...نگاهت کردم...نگاهی کردی...آتش عشق جوانه زد...رویید...در قلب تو ...در هستی من...آرام شدم...
کودکی متولد شد...آبی و یاس...چون تو...
شب میشود...چه غریب...شب تولد تو...عشق و تنها عشق...
تولدت مبارک نیلوفرم
باغچه ی کوچکی داشت که در آن بذر همه ی دلخوشی هایش را می کاشت تا در بهار سال آینده به گل نشیند.
همه ی حرفهای عاشقانه ی دل کوچکش را با جوانه های زیبایی که در هر بهار سر از خاک بیرون می آوردند میزد شبها تا به سحر کنار نهال کوچک عشقشان مینشست و برایش ترانه ی جاودانگی سر میداد.
با همان دست های کوچکش که عاشق دستان مهربان او بود اطلسی های خوش عظر باغچه را آب میداد و کنار دل اقاقیا مینشست و برایش قصه لیلی و مجنون میگفت. تازگی ها زیر بید مجنون مینشست و از رقص زیبای گیسوان بید برای او که همه ی بهانه اش برای زندگی بود می نوشت.بنفشه ها را که عمرشان خیلی کوتاه بود بیشتر از همه دوست میداشت و سعی میکرد بیشتر از همه به آنها توجه کند.
عصر ها که حیاط را آب پاشی میکرد عطر بهار نارنج فضای خانه شان را پر میکرد از ترنم عشق و گل و شبنم...
او عاشق خانه ی کوچک عشقشان بود.عاشق باغچه ی کوچک گلهای خاطراتشان
گلهایی که هر روز با هم با دست های عاشق با هم میکاشتند و نگهداری از آنها بر عهده ی دختر بهار بود.دختر بهار عاشق زندگیشان بود عاشق خانه ی عشقشان با آن باغچه که اگر چه هر دو کوچک بودند اما عشقشان آنقدر بزرگ بود که او از این همه خوشبختی احساس شعف میکرد.
تازگی ها دختر بهار دور از چشم همه ی گلها بیشتر از همه به گلدانی رسیدگی میکرد که هیچ کس خبر ندارد بذر چه گلی کاشته شده است. او ساعت ها کنار گلدان مینشیند و برایش ترانه ی باران میخواند موسیقی محبت مینوازد شعر عاشقی میسراید و نغمه ی دلدادگی و وفاداری سر میدهد هیچ کس از راز دختر بهار خبر ندارد...هیچکس به جز...من...
سلام آسمان من...
منم دختر بهار تو...امروز که دوباره بهار تو را جشن میگیریم هدیه ی من به تو همان گلدانیست که رازش را هیچکس نمیداند به جز من.
بذر این گل در هیچ کجای جهان یافت نمیشود مگر در سرزمین احساس من و در هیچ خاکی نمیروید مگر در خاک دشت وجود عاشق من رنگ این گل در هیچ جعبه ی مداد رنگی نیست مگر در جعبه ی عاطفه ی من و عطر آن در هیچ کجا نمی پیچد مگر در عطر نفس های آمیخته ی من و تو.
من هدیه ام را به تو هدیه میکنم و امیدوارم که هزاران سال خودم با همین وجودی که به عشق تو زنده است روز میلادت را جشن بگیرم هدیه ات را بگیر اما مراقب گل زیبای درونش باش چرا که قلبم را در آن کاشتم تا گل عشق و وفاداری بر آن جوانه بزند.تقدیم به تو با تمام وجودم...
گل قشنگم بهار دوباره ات ستاره باران
آسمان مهربانم آبی دوباره ات گلباران
نامزدت نیلوفر