آرتور شوپنهاور در سال 1788 در شهر دانتزیگ یا گدانسک فعلی در آلمان متولد شد. بنا به خواست خانواده قرار بود بازرگان شود و در تجارت بینالمللی فعال شود، اما او به سراغ درس و دانشگاه و علم و تحقیق رفت. پیش از رسیدن به سی سالگی کتابی به نام جهان همچون اراده و نمایش نوشت و منتشر کرد که زیربنای همهی اندیشههای او را در طی سالیان بعدی زندگیاش تشکیل داد.
او پس از کانت پا به عرصهی جهان اندیشهها میگذارد، بدیهی است که متاثر از کانت باشد و ابتدایش را از آرای کانت بیاغازد. هر چند که خود صاحبنظر است و در جریان فلسفهی غرب جایگاهی استوار مییابد. دربارهی آیین هندو و بودا صاحبنظر است و آنجا که از یگانگی عالم ذات یا حقیقت مطلق صحبت میکند نزدیکی بسیار به اصول هندو پیدا میکند. به مشابهت های اندیشههای غربی و شرقی اشاره میکند و جایگاه برجستهیی را در عالم هستی به هنر اختصاص میدهد.
در دستگاه فکری شوپنهاور دو موضوع عمده وجود دارد؛ فنومنها و نومنها؛ قلمرو پدیدارها و قلمرو ذات معقول یا ذات مطلق یا حقیقی. این دو قلمرو برپایهی تعریفی از شناخت بنا شدهاند؛ تعریفی که او از کانت گرفته است؛ اما این دو قلمرو به چه معنا میباشند؟ اشاره شد که او ابتدایش را از کانت میآغازد. مقدمات کانت را مسلم میشمارد و معتقد است که درک انسان از جهان و آنچه در آن موجود است مقید به زمان و مکان است. بدون این دو قید شناخت امکان پذیر نیست. به عبارتی توانمندی انسان به گونهیی است که شناخت را تنها از طریق نسبتهای زمانی و مکانی و رابطهی علمی و معلولی حاصل میکند. وجود این نسبتها تجربهی خاصی را سبب میشود، اما این بدین معنا نیست که اشیأ همانگونه که به درک انسانها در میآیند نیز در ذات خود وجود داشته باشند. چه بسا که اشیأ فینفسه جدا از آنچه به ما مینمایند وجود داشته باشند. شوپنهاور نیز به پیروی از کانت این دو قلمرو را یکی که مقید به نسبتهای زمان و مکان و رابطهی علی و معلولی است قلمرو پدیدارها و یا فنومنها مینامد و آن دیگری که در واقع ذات این قلمرو است و مستقل از نسبتهای نامبرده شده، قلمرو ذات معقول یا ذات مطلق یا نومنها مینامد.
اگر بخواهیم این دو قلمرو را با مبحث وجود مطابقت دهیم این تطبیق ما را به ایدهی جهان مُثلی افلاطون نزدیک میکند. نومن ذات مطلق و ذات حقیقی است در حالی که فنومن سراب و حبابی بیش نیست. کانت معتقد است که به بدست آوردن شناخت دربارهی این ذات حقیقی برای انسان امکانپذیر نیست در حالی که شوپنهاور از طرقی سعی میکند تا حدودی به این شناخت برسد. شوپنهاور عدم وجود نسبت علی و معلولی و زمان و مکان را برای ذات اشیأ دلیل بر پکپارچگی و وحدت آنها میداند. آنچه سبب تفاوت و تمیز گذاشتن بین اشیأ میشود وجود همین رابطههای نسبی است. اما اگر واقعیت زیربنایی فارغ از این نسبتها باشد آنگاه باید آن را واحد و یکپارچه به حساب آورد. شوپنهاور این واحد یکپارچه را همانگونه که در ادامه بدان پرداخته خواهد شد انرژی میپندارد. اعتقاد شوپنهاور به عدم وجود انقسام و افتراق در ذات عالم او را به اصول آیین بودا و هندو نزدیک میکند. در آیین هندو و بودا نیز اینگونه بیان میشود که جهانی که به مشاهدهی ما در میآید اگر چه سرشار از تنوع و گونهگونی است اما در پس آن هر چه هست وحدت و یکپارچگی است. البته این مشابهت بدین معنا نیست که شوپنهاور آرایش را از این دو مذهب اخذ کرده است. سنت فلسفی او ادامهی سنت فلسفی غرب است که با دکارت، اسپینوزا، لایب نیتس، لاک، بارکلی، هیوم و کانت آغاز شد و با شوپنهاور ادامه یافت.
سلام به دوستای عزیزم.امروز واستون از فلسفه گذاشتم که حتما پیشنهاد می کنم در ادامه مطلب بخونید.