من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

من و تو

!ما ماهی های اوزون برون. محکوم به ماهی تابه ی واقعیتیم

زمین(I)

سلام دوستان عزیز.امروز یک بخش از شعر احمد شاملو به نامه زمین رو براتون میزام امید به این که لذت ببرین.

پس آنگاه زمین به سخن در آمد

و آدمی،خسته و تنها و اندیشناک بر سر سنگی

نشسته بود پشیمان از کرد و کار خویش

و زمین به سخن در آمد با او چنین می گفت:

- به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و

به گاوان تو، و برگ های نازک تره که قاتق نان کنی.

انسان گفت:- می دانم.

پس زمین گفت:- به هر گونه صدا من با تو

به سخن در آمدم:با نسیم باد، و با جوشیدن چشمه ها از سنگ،

و با ریزش آبشاران؛ و با فروغلطانیدن بهمنان از کوه

آنگاه که سخت بی خبرت می یافتم.

و به کوسِ تندر و ترقه ی توفان.

انسان گفت:می دانم می دانم، اما چگونه می توانستم

راز پیام تو را دریابم؟

پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:

- نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند.

تو می دانستی که منت به پرستندگی عاشقم.

نیز نه به گونه ی عاشقی بخت یار، که زر خریده

وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش.

که تو را چندان دوست می داشتم که چون

دست بر من می گشودی تن و جانم به هزار

نغمه ی خوش جوابگوی تو می شد.

همچون نو عروسی در رخت زفاف که ناله های

تنازردگیش به ترانه ی کشف و کامیاری بدل شود

یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بمی

دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید.- آی چه

عروسی، که هر بار سر به مهر با بستر تو

در آمد!(چنین می گفت زمین.)

در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟

کجا به دستان خوشنت باری که انتظار سوزان نوازش حاصلخیزش

با من است؟

گاوآهن بر من نهادی که خرمنی پر بار پاداش ندادم؟

انسان دیگر باره گفت:- راز پیامت را اما چگونه می توانستم در یابم؟

تورنج

   گفتا منم تورنجم اندر جهان نگنجم

                       گفتم به از تورنجی لیکن به دست نایی

       گفتا تو از کجایی آشفته دلی و هایی

                گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

        گفتا سره چه داری کس در خبر نداری

              گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

    گفتا به دل ربایی مارا چگونه دیدی

                       گفتم چو خرمنی گفت در بزم دل ربایی

   گفتم که بوی زلفت گمراه علمم کرد

           گفتا اگر بدانی هم او بر در آید

      گفتم که نوش لعلت مارا به آرزو کشت

             گفتا تو بندگی کن کوبنده در برآید


  خاجو کرمانی           

شبانه

مرا تو بی سببی نیستی.

به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب

از دریچه ی تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

پس پشت مردمکان ات

فریاد کدام زندانی ست

که آزادی را

به لبان بر آماسیده گل سرخی پرتاب می کند؟

ورنه این ستاره بازی

حاشا

چیزی بدهکار آفتاب نیست.

نگاه از صدای تو ایمن می شود.

چه مو منانه نام مرا آواز می کنی!

و دل ات

کبوتر آشتی ست

در خون تپیده

به بام تلخ.

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی!

                                                             آ.بامداد فروردین ۱۳۵۱

زندگی نامه سهراب سپهری

سهراب سپهری ( ۱۵ مهر ۱۳۰۷ در کاشان - ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ در تهران) شاعر و نقاش ایرانی بود. او از مهم‌ترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبان‌های بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شده است. وی پس از ابتلا به بیماری سرطان خون در بیمارستان پارس تهران درگذشت.

دورهٔ ابتدایی را در دبستان خیام کاشان (۱۳۱۹) و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان (خرداد ۱۳۲۲) گذراند و پس از فارغ‌التحصیلی در دورهٔ دوسالهٔ دانش‌سرای مقدماتی پسران به استخدام ادارهٔ فرهنگ کاشان درآمد. در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دورهٔ دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعهٔ شعر نیمایی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و به دریافت نشان درجهٔ اول علمی نایل آمد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهٔ اشعار خود را با عنوان «زندگی خواب‌ها» منتشر کرد. آنگاه به تأسیس کارگاه نقاشی همت گماشت. در آذر ۱۳۳۳ در ادارهٔ کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزه‌ها شروع به کار کرد و در هنرستان‌های هنرهای زیبا نیز به تدریس می‌پرداخت. در مهر ۱۳۳۴ ترجمهٔ اشعار ژاپنی از وی در مجلهٔ «سخن» به چاپ رسید. در مرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس و لندن رفت. ضمنا در مدرسهٔ هنرهای زیبای پاریس در رشتهٔ لیتوگرافی نام نویسی کرد. وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاه‌ها به معرض نمایش گذاشت. حضور در نمایشگاه‌های نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت. سهراب سپهری مدتی در ادارهٔ کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری در سال ۱۳۳۷ مشغول به کار شد. از مهر ۱۳۴۰ نیز شروع به تدریس در هنرکدهٔ هنرهای تزئینی تهران نمود. در اسفند همین سال بود که از کلیهٔ مشاغل دولتی به کلی کناره‌گیری کرد.

سهراب سپهری در غروب ۱ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. صحن امامزاده سلطان‌علی روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی سهراب گردید.

ادامه مطلب ...

گرگ


گفت دانایی که گرگی خیره سر  

هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاریست پیکاری سترگ

روز و شب مابین این انسان وگرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک

هر که از گرگش خورد هردم شکست

گر چه انسان می نماید گرگ هست

وآنکه با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کن

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری گرچه باشی همچو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگهاشان رهنما و رهبرند

این که انسان هست اینسان دردمند

گرگها فرمانروایی می کنند

آن ستمکاران که باهم محرمند

گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه وانسانها غریب

با که باید گفت این حال عجیب

فریدون مشیری